نویسنده : طیبه عبداللهی
دختر بچه از پشت شیشه اتوبوس واحد در حالی که دستش در دست مادرش بود به خیابا ن نگاه می کرد .با آون موهای دم اسبی وچشمان عسلی که داشت دختر بامزه ای به نظر می رسید .خانمی که صندلی روبه روی آنها نشسته بود با مادرش شروع کرد
صحبت از سختی زندگی وآلودگی هوا وبیماری …….
دختر بچه هنوز به بیرون خیره بود، یک لحظه چشمش به دختری افتاد که دستش توی دست پدرش بود ووارد اتوبوس شد دیگه نگاهش به سمت آون بود . توی دلش گفت : خدایا !ای کاش پدر منم مثل آون آقاه بود ، با مامانم دعوا نمی کرد ، سر ما داد نمی زد که من ازش بترسم . توی فکر خودش بود ، با حرف مامان که گفت : رسیدیم باید پیاده بشیم از فکر آومد بیرون ، نزدیک خونه که رسیدند دختر اصلاً خوشحال نشد با خودش گفت : ای کاش خونه خاله مهری مونده بودیم وبا عمو محسن بازی می کردم .
عمو محسن مردی خوش اخلاق بود با بچه هاش مهربون و خاله مهری خیلی دوست داشت با اینکه عمو محسن پا نداشت ولی همه دوستش داشتن . مامان کلید خونه را از کیف کهنه وقدیمی خودش بیرون آورد و در را باز کرد . نزدیک عصر بود سریع رفت به سمت آشپزخانه تا چای و شام درست کنه ، چون اگه چای و شام حاضر نباشه بابام میاد ودوباره با مامانم دعوا می کرد ومی گفت: چرا رفتی خونه خواهرت .
خدا را شکر مامانم غذا را آماده کرد تا قبل از اینکه بابام بیاد. منم رفتم توی اتاقم تا نقاشی بکشم توی نقاشی هایم هیچ وقت بابام را نمی کشیدم .مامانم برای شام صدام کرد اصلاً متوجه نشدم بابام کی آومد . مثل همیشه بعد از شام رفت خوابید از مامنم هیچ وقت عادت نداشت تشکر کنه فقط از غذاها ایراد می گرفت .بازم برای مامانم دلم سوخت با اینکه بچه بودم ولی درکش می کردم وگفتم :ای کاش اصلاً مامانم شوهر نداشت .
صبح بیدارشدم برم مدرسه مامانم لباسهایم را آماده کرد پوشیدم رفتم دم در خونه دوستم تا بریم ، همیشه باید نیم ساعت دم در حیاطشون منتظر می موندم تا صبحانه اش را با مامان وباباش می خورد .بعضی وقتها هم بابای دوستم ما را با ماشینشون می رسوند مدرسه توی ماشین می گفت و می خندیدیم بازم پیش خودم گفتم : ای کاش این پدر من بود .
صحبت از سختی زندگی وآلودگی هوا وبیماری …….
دختر بچه هنوز به بیرون خیره بود، یک لحظه چشمش به دختری افتاد که دستش توی دست پدرش بود ووارد اتوبوس شد دیگه نگاهش به سمت آون بود . توی دلش گفت : خدایا !ای کاش پدر منم مثل آون آقاه بود ، با مامانم دعوا نمی کرد ، سر ما داد نمی زد که من ازش بترسم . توی فکر خودش بود ، با حرف مامان که گفت : رسیدیم باید پیاده بشیم از فکر آومد بیرون ، نزدیک خونه که رسیدند دختر اصلاً خوشحال نشد با خودش گفت : ای کاش خونه خاله مهری مونده بودیم وبا عمو محسن بازی می کردم .
عمو محسن مردی خوش اخلاق بود با بچه هاش مهربون و خاله مهری خیلی دوست داشت با اینکه عمو محسن پا نداشت ولی همه دوستش داشتن . مامان کلید خونه را از کیف کهنه وقدیمی خودش بیرون آورد و در را باز کرد . نزدیک عصر بود سریع رفت به سمت آشپزخانه تا چای و شام درست کنه ، چون اگه چای و شام حاضر نباشه بابام میاد ودوباره با مامانم دعوا می کرد ومی گفت: چرا رفتی خونه خواهرت .
خدا را شکر مامانم غذا را آماده کرد تا قبل از اینکه بابام بیاد. منم رفتم توی اتاقم تا نقاشی بکشم توی نقاشی هایم هیچ وقت بابام را نمی کشیدم .مامانم برای شام صدام کرد اصلاً متوجه نشدم بابام کی آومد . مثل همیشه بعد از شام رفت خوابید از مامنم هیچ وقت عادت نداشت تشکر کنه فقط از غذاها ایراد می گرفت .بازم برای مامانم دلم سوخت با اینکه بچه بودم ولی درکش می کردم وگفتم :ای کاش اصلاً مامانم شوهر نداشت .
صبح بیدارشدم برم مدرسه مامانم لباسهایم را آماده کرد پوشیدم رفتم دم در خونه دوستم تا بریم ، همیشه باید نیم ساعت دم در حیاطشون منتظر می موندم تا صبحانه اش را با مامان وباباش می خورد .بعضی وقتها هم بابای دوستم ما را با ماشینشون می رسوند مدرسه توی ماشین می گفت و می خندیدیم بازم پیش خودم گفتم : ای کاش این پدر من بود .
ثبت شده در تاریخ یکشنبه 24 دي 1391 به شماره سریال 3663 در سایت داستانک