بادبادک به بابام بگو دوسش دارم

title-tag

 

نویسنده : طیبه عبداللهی

 

 

مامان پس چرابابا امروز نیومد ، فکر نمی کنی خیلی دیر کرده باشه.
مامان: نه دخترم بابات همیشه این موقع میاد چون تو روزهای قبل مشغول بازی بودی ومنتظرش نبودی براهمین الان فکر می کنی دیر کرده .
برو توی حیاط بازی کن هر وقت اومد از توی حیاط خودت می بینیش.
شقایق: حوصله ندارم! آخه خانم معلم گفته ی هفته فرصت دارین که بادبادکهای خودتونا درست کنید، ومی تونید از بابا ومامانتون یا خواهر یا برادرتون تو خونه کمک بگیرین وتوی مسابقه مدرسه شرکت کنید .
می ترسم مامان نتونیم بادبادکا درست کنیم با بابا واز مسابقه جا بمونم .
مامان :دخترم ! بابات کمکت می کنه تا درسش کنی ، منم سعی می کنم وقتی علی کوچولو خابه بهتون تودرست کردن بادبادک کمکتون کنم .
شقایق:راست میگی مامان !
مامان :اره عزیزم، حالا برو بازی کن تا علی هم بخابه منم به کارهام برسم وشام درست کنم .
شقایق توی حیاط مشغول بازی با سارا بود که باباشا دید از سرکار آومد.گفت سارا بابام ، هردوشون سلام کردن .
شقایق دست باباشا گرفت وبا اون رفت درحین رفتن داد زد سارا بقیه بازی را بذار برا فردا، من کار دارم .
سارا هم با حالت اخم وقهر ازش جداشد.
بابا : دخترم امروز چکار بابا داره که از صب مامانت میگه منتظرم هستی.
شقایق: بابا توی مدرسه مسابقه بادبادک هوا کردن هس.دادزد
مامان ادامشا تو بگو ،
بابا:عزیزم ازفردا شروع می کنیم باید مقوا ، چسب ، کاغذ رنگی بخرم .
فرداشد شقایق صبحی بود نزدیکای ساعت 12 ظهر آومد خونه واز ظهر تا عصر منتظر باباش بود . بالاخره باباش اومد وهمه وسایل بادبادکم توی دستش بود . بعد از شام هر دو مشغول درست کردن بادبادک شدن.
شقایق: مامان! بیا ببین بابا چی درست کرده خیلی قشنگ شده مرسی بابا جون خیلی دوستت دارم.
کارش از وقتی از مدرسه می آومد تا شب موقع خاب نگاه کردن به باد بادک بود آخه اولین مسابقه ای بود که میخاست شرکت کند.
در این مسابقه چون بچه ها سنشون کم بود گفتن پدر یا مادر می تونن بیان همراهی کنن بچه ها را .قرار شد بابای شقایق هم در کنارش هم گروهش باشه . محل مسابقه لب ساحل وساعت 9 صب تا 12 ظهر بود . شقایق روز مسابقه خیلی منتظر باباش شد اما باباش نیومد وتنهایی بادبادکا تو آسمان رها کرد.بعد از تمام شدن مسابقه هرچن اول نشده بود ولی بخاطر قشنگترین بادبادک که درست کرده بود بهش ی جایزه دادن . شقایق در حالی که از دست باباش خیلی عصبانی بود که چرا نیومده واز ی جایی هم خوشحال بود که جایزه گرفته ودلش میخاست الان دم در خونه بود اما به خودش گفت که رفتم خونه با بابام قهر می کنم .
توی فکر قهر با باباش بود که دید دم در خونه هست ودرحیاط بازه،رفت تو ی حیاط همه فامیل بودن .
گفت: آخ جون امشب مهمون داریم ،اما همه داشتن گریه می کردن اون لحظه فکرم فقط به داداش علی ومامانم بود که اتفاقی براشون نیفتاده باشه .
وتونستم توی شلوغی حیاط دادبزنم مامان .
اما جوابی نشنیدم ، خالم زهرا از توی اتاق آومد وگفت عزیزم مامانت اینجاس بیا پیش من .
اون لحظه که بابامااز دست دادم فقط 8 سالم بودم ومن با دیدن اشکای مادرم وبقیه گریه می کردم ،
الان بعداز سالهامتوجه میشم که مرگ یعنی چه وبابا نداشتن چقد سخته وافسوس میخورم.
وقتی فکر می کنم ومی بینم چیزهایی تو زندگی وجود دارن وهیچ چیزی تو زندگی نمی تونه جای اونا پر کنه برام بغض می کنم وگریم می گیره.
از روزی که باباما از دست دادم تا الان که بزرگ شدم .
هر وقت احساس دلتنگی می کنم براش، بادبادک قشنگما دستم میگیرم ومی رم لب ساحل تا بفرسمش تو آسمون وبهش میگم بادبادک به بابام بگو دوسش دارم ، بادبادک به بابام بگو دوسش دارم.
ثبت شده در تاریخ دوشنبه 25 آذر 1392 به شماره سریال 7077 در سایت داستانک