نویسنده : طیبه عبداللهی
صدای گریه های بلندي توجه منو به خودش جلب کرد
با این که تو حال خودم بودم ولی چنان صدای گریه بلند بود که باعث شد دنبال صدا برم
نزدیک که شدم بی اختیار ایستادم
هنوز داشت با همون صدای بلند گریه می کرد
ديگه به کلی مشکل خودمو فراموش کرده بودم که اصلا برای چی امامزاده ميومدم .
چند لحظه اي صبر کردم و بعد از اينكه اون خانوم كمي آروم تر شد جلو رفتم و گفتم :سلام
با صدای آرامي جواب سلام منو داد.
دیگه به خودم اجازه ندادم كه سوالي ازش بپرسم و فقط کنارش نشستم
به نظرم سني بین 30تا 40 سال داشت
اون روز برعکس ساير روزا امامزاده تقريبا خلوت بود
كتاب دعامو دست گرفتمو شروع کردم به خوندن دعا – هرچند بعضی وقتا نگام بی اختیار به سمت اون خانوم جلب مي شد
خیلی دوست داشتم بدونم دلیل گریه هاش چیه
بعد تو دلم گفتم يعني خدايا؛ مشکلش از مشکل من سختتره؟ (ايکاش می دونستم(
بلند شدمو رفتم تو حیاط امامزاده و تو فكر فرو رفتم
واسه همين متوجه نشدم كه اون خانوم ، كي از امامزاده بيرون اومده بود و نشسته بود كنارم
ي دفعه با سوالش به خودم اومدم كه داشت مي پرسيد : شما زیاد به این امام زاده مياين؟
گفتم :بله
گفت : تا حالا حاجتی داشتی که برآورده بشه؟
گفتم : من برای حاجتي این جا نمیام
گفت: پس واسه چي مياين؟
لبخندي زدمو بهش گفتم: راستش من سرطان دارم وچند ماهی ديگه بیشترزنده نیستم
اینجا هم واسه اين میام كه اگه خداي نكرده در طول این چند سال زندگی ، گناه یا خطايی ازم
سر زده باشه ، توبه کنم و از خدا بخوام كه بهم صبر و تحمل بيشتري بده ، تا كه راحتتر بتونم با سرطانی که دارم کنار بیام .
با شنيدن حرفام ، اون خانوم نگاه عجیبی بهم کرد وانگاري كه احساس خجالت بهش دست داده باشه ؛ سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه
حرفی به لب بياره آروم آروم ازم دور شد ……..
با این که تو حال خودم بودم ولی چنان صدای گریه بلند بود که باعث شد دنبال صدا برم
نزدیک که شدم بی اختیار ایستادم
هنوز داشت با همون صدای بلند گریه می کرد
ديگه به کلی مشکل خودمو فراموش کرده بودم که اصلا برای چی امامزاده ميومدم .
چند لحظه اي صبر کردم و بعد از اينكه اون خانوم كمي آروم تر شد جلو رفتم و گفتم :سلام
با صدای آرامي جواب سلام منو داد.
دیگه به خودم اجازه ندادم كه سوالي ازش بپرسم و فقط کنارش نشستم
به نظرم سني بین 30تا 40 سال داشت
اون روز برعکس ساير روزا امامزاده تقريبا خلوت بود
كتاب دعامو دست گرفتمو شروع کردم به خوندن دعا – هرچند بعضی وقتا نگام بی اختیار به سمت اون خانوم جلب مي شد
خیلی دوست داشتم بدونم دلیل گریه هاش چیه
بعد تو دلم گفتم يعني خدايا؛ مشکلش از مشکل من سختتره؟ (ايکاش می دونستم(
بلند شدمو رفتم تو حیاط امامزاده و تو فكر فرو رفتم
واسه همين متوجه نشدم كه اون خانوم ، كي از امامزاده بيرون اومده بود و نشسته بود كنارم
ي دفعه با سوالش به خودم اومدم كه داشت مي پرسيد : شما زیاد به این امام زاده مياين؟
گفتم :بله
گفت : تا حالا حاجتی داشتی که برآورده بشه؟
گفتم : من برای حاجتي این جا نمیام
گفت: پس واسه چي مياين؟
لبخندي زدمو بهش گفتم: راستش من سرطان دارم وچند ماهی ديگه بیشترزنده نیستم
اینجا هم واسه اين میام كه اگه خداي نكرده در طول این چند سال زندگی ، گناه یا خطايی ازم
سر زده باشه ، توبه کنم و از خدا بخوام كه بهم صبر و تحمل بيشتري بده ، تا كه راحتتر بتونم با سرطانی که دارم کنار بیام .
با شنيدن حرفام ، اون خانوم نگاه عجیبی بهم کرد وانگاري كه احساس خجالت بهش دست داده باشه ؛ سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه
حرفی به لب بياره آروم آروم ازم دور شد ……..
ثبت شده در تاریخ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392 به شماره سریال 4714 در سایت داستانک