نویسنده : طیبه عبداللهی
فصل زمستان با همه زیبایی که داشت روزهای آخر آن بود هنوز برف روی پشت بام ها بود توی این شهر کوچک یک نفر منتظر عشق خود با تمام آرزوهای شیرینی که داشت بود .ازپشت پنجره به یاد گذشتها می افتاد که چه روزهای خوبی را با کسی که دوستش داشت سپری کرد .نگین دختر ساده وبی آلایش وبا هرکسی که دوست بود می شد این را فهمید. آشنایی نگین با امیر خیلی اتفاقی از یک مهمانی که نگین به خونه مریم دوستش رفته بود شروع شد البته مهمانی که نه جشن تولد مریم بود .امیر که پسر عموی مریم بود .همانجا با یک نگاه عاشق این دختر میشه با صحبتهایی که مریم ازسادگی و خوبی های آون کرده بود امیر مشتاق دیدن آون بود که موفق هم شد . با دیدن نگین چه احساسی عجیبی پیدا کرد. امیر، آن قدر خوشحال شد که خدا می دونه .
این آشنایی باعث شد که امیر آون لحظه دیدن نگین را فراموش نکنه . نگین مهندس الکترونیک وامیر در یک شرکت واردات وصادرات مشغول بود تحصیلات آون فوق دیپلم ولی نحوی صحبت کردن وبرخوردش با آدم ها با محبت وصمیمانه بود . امیر این علاقه خود ش با مریم در میان گذاشت ، روزها یکی پس از دیگری می آمدند ومی رفتند مثل یک چشم برهم زدن که یک روز بعدازظهر نگین با مریم قرارگذاشتند برن سینما ، که امیر هم از قبل به آون سینما آمده بود ودوردیف پشت سر
دخترها نسشته ، اصلاً فیلم نگاه نمی کرد فقط چشمش به نگین وفکرهای که تو ذهنش برای زندگی بود نمی دونست که آیا نگین علاقه به او داره یا نه ، با سلام سردی که نگین امروز با دیدن آون کرد . برعکس همه پسر ها که به آونها بر می خوره اصلاً به ناراحت نشد این را دلیل خانمی نگین می دانست ، تازه خوشحال هم بودکه خدا چنین دختری را سر راهش قرار داده است .
اما نگین با اینکه بهترین دوستش مریم بود ولی هیچ وقت درد دل برای آون نمی کرد .اتفاق های زندگی خودش عادت نداشت به کسی بگه
سالهای پیش که نگین دانشجو بود ، موقع امتحانات می رفت کتابخانه که همزمان برای نشستن بر روی صندلی هر دو رسیدند همانجا با بردیا آشنا شد. که با صحبتهای که با هم زدند در عرض چند دقیقه به خیال خودشون ، ولی وقتی به ساعت نگاه کردن نزدیک دوساعت شده که گذشت . این آشنایی ادامه داشت تا اینکه به خودشون آمدند دیدن به هم علاقه دارن .
بردیا دانشجوی ممتازرشته مکانیک دانشگاه برخلاف بچه درس خونا ُخوش تیپ و چهرهای جذاب داشت . بعد از آمدن ورفتن های بسیار
معلوم شد که با هم فامیلی دور دارند این علاقه آونها را بیشتر کرد تا به یک عقد ساده در دفتر ازدواج به ثبت رسید.این قرار ی بود که پدر ومادر آونها گذاشتند . اگه یه روز همدیگه را نمی دیدن ، روزشون شب نمی شد . این عشق ادامه پیدا کرد تا یک روز صبح جمعه تلفن خونه به صدا در آمد . به جز نگین کسی خونه نبود پدر ومادرش رفته بودند مسافرت ، بعد از زنگ های زیادی که تلفن خورد نگین گوشی را برداشت و صحبتش در حد بله وخیر بود که در حین قطع گوشی همانجا نشست بدون اینکه کاری انجام دهد . با صدای بلند شروع به گریه کرد وگفت خدایا من که تنها بودم حالا تنها تر شدم این حق منه توی این
دنیا به کی باید پناه ببرم ، نگین پدرو مادرش را از دست داد وبعد از مراسم خاکسپاری همه فامیل ودوستانش
رفتند .حال نگین را هیچ کس نمی فهمید و حتی بردیا هم نمی توانست آونا درک کنه چند روزی گذشت کسانی که به نگین دلداری می دادند مریم وبردیا بودند . بعد از مراسم چهلم روز فوت پدر ومادر نگین ، قرارشد برای اینکه نگین تنها نباشه
عروسی ساده در حد مهمانی ورفتن به ماه عسل بگیرن وزندگی خوبی را بعد از ناراحتی هایی که داشتند آغاز کنند.بردیا آنقدر با احساس و مهربان بود با وجود بورسیه ای که داشت ازش استفاد نکرد به خاطر عشقی که به نگین داشت پیش آون بمونه .
عروسی گرفته شد ولی نگین هنوز باورش نمی شه پدر ومادرش را از دست داده برای همین دلتنگ آونا بود . به اصرار بردیا نگین به مسافرت رفت هرچند دوست نداشت . سفر شیرین وبه یاد ماندنی برای هردوی آنها ، حال وهوای نگین بعد از سفر عالی بود.
زندگی با همه خوبهایی که داشت هر روز جاری بود . دوسالی گذشت که جز صحبت دوست داشتن وعشق چیزی نبود بین آنها
بردیا باهمان لحن زیبا ودوست داشتنی از نگین خواهشی کرد بدون مقدمه چینی چون اصلاً عادت به مقدمه چینی برای حرف هایش نداشت . نگین به خاطر عشقش به بردیا به خواسته ای که بردیا گفت عمل کرد واجازه داد به آون که برای ادامه تحصیل وبورسیه ای که چند سال پیش به خاطر او از دستش داد بود بره به خارج از کشور ، کارهای بردیا درست شد و در عرض یک هفته به آلمان سفر کرد . چند روزاول به نگین زنگ می زد تا حالش را بپرسه ، نگین راضی بود از کاری که کرده چون بردیا را زیاد دوست داشت و توی سختی های که تحمل کرد بردیا تنها دوستش بود . حالا به این وجود تنها دوستش مریم بود که هر روز بهش سر می زد .نگین با خاطرات بردیا وعکس های آون به زندگی خودش ادامه داد بدون اینکه ناراضی باشه . با تلفن های که بردیا با وجود یک سال که رفت بود می زد وهدیه هایی که از آونجا برای نگین به مناسبت هایی می فرستاد ، تنها دلخوشی نگین بود . بردیا حدود سه سال در آلمان و سفر بعدی آون کانادا برای مهاجرت بود .
با این خبر نگین فهمید که دیگه برگشتن بردیا محاله واین برای عشقی که به آون داشت سخت بود، نگین روز های خود را با کار سر گرم کرد . تلفن های بردیا هم دیگه کمتر شد طوری بود که دیگه زنگ هم نمی زد . آون عشق از بین رفت از زمانی که از هم جداشدن ولی نگین هنوز منتظر آمدن بردیا بود تا اینکه یک روزی بیاید . با نامه طلاق که به دست نگین رسد ازطرف بردیا ، تمام آرزوهای شیرین برای نگین پایان یافت .
با جشن تولد مریم بود که امیر با نگین آشنا میشه این علاقه یک طرف بود با صحبت هایی که مریم با نگین کرد متوجه شد
با اینکه امیر از همه ماجرای زندگی نگین با خبر بود ، آونا دوست داشت با تمام وجودش ولی نگین دوست نداشت دوباره
روز های قبل برای آون تکرار بشه ، دیگه از عشق ودوست داشتن متنفر بود .
5 سال گذشت نگین همچون دختری پاک ومعصوم بود با اینکه فهمیده بود بردیا ازدواج کرده و بابا هم شده ولی همیشه آرزوی خوشبخت بودن بردیا را داشت . امیر هم با وجود عشق زیاد به نگین هنوز ازدواج نکرده بود مریم دوباره خواسته امیررا به نگین رساند ولی نگین قبول نکرد چون هنوز عشقش بردیا بود .
این آشنایی باعث شد که امیر آون لحظه دیدن نگین را فراموش نکنه . نگین مهندس الکترونیک وامیر در یک شرکت واردات وصادرات مشغول بود تحصیلات آون فوق دیپلم ولی نحوی صحبت کردن وبرخوردش با آدم ها با محبت وصمیمانه بود . امیر این علاقه خود ش با مریم در میان گذاشت ، روزها یکی پس از دیگری می آمدند ومی رفتند مثل یک چشم برهم زدن که یک روز بعدازظهر نگین با مریم قرارگذاشتند برن سینما ، که امیر هم از قبل به آون سینما آمده بود ودوردیف پشت سر
دخترها نسشته ، اصلاً فیلم نگاه نمی کرد فقط چشمش به نگین وفکرهای که تو ذهنش برای زندگی بود نمی دونست که آیا نگین علاقه به او داره یا نه ، با سلام سردی که نگین امروز با دیدن آون کرد . برعکس همه پسر ها که به آونها بر می خوره اصلاً به ناراحت نشد این را دلیل خانمی نگین می دانست ، تازه خوشحال هم بودکه خدا چنین دختری را سر راهش قرار داده است .
اما نگین با اینکه بهترین دوستش مریم بود ولی هیچ وقت درد دل برای آون نمی کرد .اتفاق های زندگی خودش عادت نداشت به کسی بگه
سالهای پیش که نگین دانشجو بود ، موقع امتحانات می رفت کتابخانه که همزمان برای نشستن بر روی صندلی هر دو رسیدند همانجا با بردیا آشنا شد. که با صحبتهای که با هم زدند در عرض چند دقیقه به خیال خودشون ، ولی وقتی به ساعت نگاه کردن نزدیک دوساعت شده که گذشت . این آشنایی ادامه داشت تا اینکه به خودشون آمدند دیدن به هم علاقه دارن .
بردیا دانشجوی ممتازرشته مکانیک دانشگاه برخلاف بچه درس خونا ُخوش تیپ و چهرهای جذاب داشت . بعد از آمدن ورفتن های بسیار
معلوم شد که با هم فامیلی دور دارند این علاقه آونها را بیشتر کرد تا به یک عقد ساده در دفتر ازدواج به ثبت رسید.این قرار ی بود که پدر ومادر آونها گذاشتند . اگه یه روز همدیگه را نمی دیدن ، روزشون شب نمی شد . این عشق ادامه پیدا کرد تا یک روز صبح جمعه تلفن خونه به صدا در آمد . به جز نگین کسی خونه نبود پدر ومادرش رفته بودند مسافرت ، بعد از زنگ های زیادی که تلفن خورد نگین گوشی را برداشت و صحبتش در حد بله وخیر بود که در حین قطع گوشی همانجا نشست بدون اینکه کاری انجام دهد . با صدای بلند شروع به گریه کرد وگفت خدایا من که تنها بودم حالا تنها تر شدم این حق منه توی این
دنیا به کی باید پناه ببرم ، نگین پدرو مادرش را از دست داد وبعد از مراسم خاکسپاری همه فامیل ودوستانش
رفتند .حال نگین را هیچ کس نمی فهمید و حتی بردیا هم نمی توانست آونا درک کنه چند روزی گذشت کسانی که به نگین دلداری می دادند مریم وبردیا بودند . بعد از مراسم چهلم روز فوت پدر ومادر نگین ، قرارشد برای اینکه نگین تنها نباشه
عروسی ساده در حد مهمانی ورفتن به ماه عسل بگیرن وزندگی خوبی را بعد از ناراحتی هایی که داشتند آغاز کنند.بردیا آنقدر با احساس و مهربان بود با وجود بورسیه ای که داشت ازش استفاد نکرد به خاطر عشقی که به نگین داشت پیش آون بمونه .
عروسی گرفته شد ولی نگین هنوز باورش نمی شه پدر ومادرش را از دست داده برای همین دلتنگ آونا بود . به اصرار بردیا نگین به مسافرت رفت هرچند دوست نداشت . سفر شیرین وبه یاد ماندنی برای هردوی آنها ، حال وهوای نگین بعد از سفر عالی بود.
زندگی با همه خوبهایی که داشت هر روز جاری بود . دوسالی گذشت که جز صحبت دوست داشتن وعشق چیزی نبود بین آنها
بردیا باهمان لحن زیبا ودوست داشتنی از نگین خواهشی کرد بدون مقدمه چینی چون اصلاً عادت به مقدمه چینی برای حرف هایش نداشت . نگین به خاطر عشقش به بردیا به خواسته ای که بردیا گفت عمل کرد واجازه داد به آون که برای ادامه تحصیل وبورسیه ای که چند سال پیش به خاطر او از دستش داد بود بره به خارج از کشور ، کارهای بردیا درست شد و در عرض یک هفته به آلمان سفر کرد . چند روزاول به نگین زنگ می زد تا حالش را بپرسه ، نگین راضی بود از کاری که کرده چون بردیا را زیاد دوست داشت و توی سختی های که تحمل کرد بردیا تنها دوستش بود . حالا به این وجود تنها دوستش مریم بود که هر روز بهش سر می زد .نگین با خاطرات بردیا وعکس های آون به زندگی خودش ادامه داد بدون اینکه ناراضی باشه . با تلفن های که بردیا با وجود یک سال که رفت بود می زد وهدیه هایی که از آونجا برای نگین به مناسبت هایی می فرستاد ، تنها دلخوشی نگین بود . بردیا حدود سه سال در آلمان و سفر بعدی آون کانادا برای مهاجرت بود .
با این خبر نگین فهمید که دیگه برگشتن بردیا محاله واین برای عشقی که به آون داشت سخت بود، نگین روز های خود را با کار سر گرم کرد . تلفن های بردیا هم دیگه کمتر شد طوری بود که دیگه زنگ هم نمی زد . آون عشق از بین رفت از زمانی که از هم جداشدن ولی نگین هنوز منتظر آمدن بردیا بود تا اینکه یک روزی بیاید . با نامه طلاق که به دست نگین رسد ازطرف بردیا ، تمام آرزوهای شیرین برای نگین پایان یافت .
با جشن تولد مریم بود که امیر با نگین آشنا میشه این علاقه یک طرف بود با صحبت هایی که مریم با نگین کرد متوجه شد
با اینکه امیر از همه ماجرای زندگی نگین با خبر بود ، آونا دوست داشت با تمام وجودش ولی نگین دوست نداشت دوباره
روز های قبل برای آون تکرار بشه ، دیگه از عشق ودوست داشتن متنفر بود .
5 سال گذشت نگین همچون دختری پاک ومعصوم بود با اینکه فهمیده بود بردیا ازدواج کرده و بابا هم شده ولی همیشه آرزوی خوشبخت بودن بردیا را داشت . امیر هم با وجود عشق زیاد به نگین هنوز ازدواج نکرده بود مریم دوباره خواسته امیررا به نگین رساند ولی نگین قبول نکرد چون هنوز عشقش بردیا بود .
ثبت شده در تاریخ پنجشنبه 21 دي 1391 به شماره سریال 3628 در سایت داستانک