نویسنده : طیبه عبداللهی
آرین کوچولو تازه رفته بود کلاس اول خیلی شوق درس ومدرسه داشت عاشق نقاشی کشیدن هم بود . آون وقتها مهدوکودک وآمادگی نبود فقط بچه ها می رفتن کلاس اول ، آرین بدون مامانش وارد مدرسه شد بعضی از بچه گریه می کردن. از روی اسمهای که می خوندن آرین اسمش توی کلاس اول الف بود . وارد کلاس که شد بلد نبود بشماره ولی خیلی شلوغ وهر صندلی جای سه نفر بود .با قد کوچکی که داشت ناظم آونا نیمکت اول گذاشت با علی وآرش که صندلی آونا یکی بود،آشنا شد بعد از سرو صداهایی که بچه می کردن .خانم عینکی با قد کوتاه وخیلی هم بد اخلاق وارد کلاس شد ناظم گفت : این معلم شما خانم جعفری است ورفت ، معلم باز خودش معرفی کرد و گفت : جعفری هستم . امیدوارم معلم خوبی برای شما باشم . روزها گذشت وفصل زمستون رسید هوا خیلی سرد بود . خونه آرین و آرش توی یک محله بودن وباهم به مدرسه می رفتن یک هفته صبحی یک هفته ظهری بودن. یه روز که صبحی بودن،آرین دور از خواب بیدار می شه ، با عجله میره دنباله آرش از قضا آونم خواب مونده ، به مدرسه که می رسن زنگ خورده وبچه هاهمه سر کلاس بودند . از سرما به خود می پیچیدند ، ناظم هم به آونا اجازه نداد وارد کلاس بشن گفت برید با مادرتون بیاید : در همین لحظه آرش به آرین زد وگفت: یه چیزی به ذهنم رسید .
آرین گفت :چیه ، آرش گفت بیا بریم تا بهت بگم ، هر دوتایشون رفتن در خونه عمه آرش که کنار مدرسه بود . اینطوری که آرش گفته بود دختر عمه آون با معلم آشنا یا فامیل بودند .که بعد چند لحظه دختر عمه آرش آومد باهم رفتیم مدرسه
خدا را شکرناظم نبود . در کلاس را با ترس ولرز زدیم ، معلم با همان قیافه عصبانی آومد بیرون دیگه ما نفهمیدیم چی گذشت بین معلم ودختر عمه ! بعد چند دقیقه معلم ،آرش وآرین را صدا زد گفت: آرش بره توی کلاس ولی آرین بمونه کارش دارم . آرین با خودش گفت چه کارم داره خدایا از سرما یخ زدم ناگهان دید معلم با یک خط کش ازدفتر مدیر آومد به طرف آون ، چندتای از آونا زد به دست آرین با اینکه دستش از سرما یخ زده بود وچیزی را حس نمی کرد ولی وقتی رفت خونه دردش بعد معلوم شد . به مامانش که گفت : مامانش گفت خدا جای حق نشسته . با اینکه آرین بزرگ شده والان خودش یک معلم مهربان است ولی تا لحظه ای که زنده است معلم خود را نمی بخشد .
آرین گفت :چیه ، آرش گفت بیا بریم تا بهت بگم ، هر دوتایشون رفتن در خونه عمه آرش که کنار مدرسه بود . اینطوری که آرش گفته بود دختر عمه آون با معلم آشنا یا فامیل بودند .که بعد چند لحظه دختر عمه آرش آومد باهم رفتیم مدرسه
خدا را شکرناظم نبود . در کلاس را با ترس ولرز زدیم ، معلم با همان قیافه عصبانی آومد بیرون دیگه ما نفهمیدیم چی گذشت بین معلم ودختر عمه ! بعد چند دقیقه معلم ،آرش وآرین را صدا زد گفت: آرش بره توی کلاس ولی آرین بمونه کارش دارم . آرین با خودش گفت چه کارم داره خدایا از سرما یخ زدم ناگهان دید معلم با یک خط کش ازدفتر مدیر آومد به طرف آون ، چندتای از آونا زد به دست آرین با اینکه دستش از سرما یخ زده بود وچیزی را حس نمی کرد ولی وقتی رفت خونه دردش بعد معلوم شد . به مامانش که گفت : مامانش گفت خدا جای حق نشسته . با اینکه آرین بزرگ شده والان خودش یک معلم مهربان است ولی تا لحظه ای که زنده است معلم خود را نمی بخشد .
تقدیم به معلم ها مهربان ودلسوز
ثبت شده در تاریخ دوشنبه 2 بهمن 1391 به شماره سریال 3724 در سایت داستانک