اشک حسرت برچشمان من بود
بی آنکه خود دانم
بیگانه ای شد همه کس من
خیره میشوم به تک ضربه های ساعت دیواری
وجودش پر کرده تمام بند بند هستی ام را
او براین عشق ومحبت من می خندد
من در انتظار یک نشانه از او
به یاد می آورم که او بوسه طلب می کرد
او می کوشد تا با جادوی عشق
ره به قلبم برده
وای از این چشمانی که بسته شود
و من به او نرسم
و رویای آتشین او را نبینم
افسوس
من با تمام خاطره های او زنده ام
که لحظه به لحظه محو ودگرگون می شود
با نبودن او
در دلم چگونه یاد او می میرد
یاد او اولین عشق من است
یاد او خزان دل انگیز است