شبی
با ستاره
زیر چتر زمانه
نشستم عاشقانه
گفتم خدایا :
تنها تو آگهی وتو می دانی
مانده ام در این دنیا
بی نشانه
بی بهانه
رفتم سراغ شاهنامه
با دلی که بوی از وفا نبرده است
می روم می روم جایی دور
زاینجا
با درخت وآب وآتش وخاک
رهسپار ویرانه های باغ تخیلم شدم
تا شعری بگویم
ز احساس گل خشکیده در باغ
زدیوار میان دوستی ها
ز آشنایی های غریبانه
ز فرصتهای بی برگشت
ز زبانی که ایستاده
بین گفتن دوستت دارم
ز آوازهای شاد طبیعت
زعطر بوسه های آتشین